وقتـي که به دنـيـا مـي آئـي در گـوشـت اذان مـي گـويـنـد و وقـتــي کــه مـيـمـيـري واسـت نـماز ميـخـوانـنـد چـقـدر ايـن عـمـر کـوتـاسـت فـاصلـه بـيـن اذان ونـمـاز
مرا دستي چو بشکستي از آن مستي به اين سستي بدانستي چرا هستي؟ وليکن با همه مردانگي با ترس همدستي وگرنه خوب دانستي چرا رستي اگر امروز پشت ميزبنشستي بدان فردا تو زيردستي. بدان اي جاهل که تو پستي اگر از شکر نعمتها غفلستي .تهيدستي؟ چرا خواهي تو مال و زر به آن خواري به اين پستي؟به دستانت نگاهي کن چهار انگشت وليکن صاحب شصتي
اي دل توچراازاين جهان بي خبري , روزها وشبها در طلب سيم وزري , سرمايه تو دراين جهان يک کفن است , آن هم به گمانم ببري يا نبري
درحيرتم که چرا دل به دنيايي مي بنديم که بي وفاست ومارارهامي کند.وچشمهايمان رااز عالمي برمي گيريم که منتظر ماست
امده گريان تو وخندان همه کس * وز امدن تو گشته شادان همه کس *امروز چنان باش که فردا چو روي * خندان تو روي و گريان همه کس
يا حق